سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلیـــــــــــــــــــــل زندگی...

 روی صندلی پارک نشست .حالش که نه زندگی اش دگرگون شده بود.

شش ماه بود که پرینازش را ندیده بود.چقدر دلش برای صدای خنده های

دخترش تنگ شده بود.لبخند پرمهر همسرش را روزها بود که ندیده بود.

خسته بود.از خودش...از زندگی..از سوالی که هرروز از خودش می پرسید.

چرا همراه همسرودخترش در آن تصادف با زندگی وداع نکرده بود.؟؟

به چه امیدی برای زنده ماندن با مرگ جنگیده بود؟؟؟

دلیل زنده بودنش ..به چه امیدی باید زندگی میکرد؟

چرا؟..خدایا چرا؟؟؟؟؟؟

صدایی شنید. صدای پرینازش بود. بلند شد. به طرف صدا رفت.

کنار درخت مبهوت بر جای ماند.

 

خدای مهربون!بازمامانم رفته سرکار.بازم ترسید منو بذاره تو خونه.

آخه میگه صابخونه مون آدم خوبی نیست.

خداجون!چرا آدما بد میشن ..مگه تو دوست نداری همه خوب ومهربون

باشن پس چرا اینطوری میشه..

از وقتی بایام اومده پیشتو خداجونم مامانم هرشب گریه میکنه.

اخه پول نداریم. دیروز صابخونه با مامانم دعوا کرد گفت همه وسایلمونو

می ریزه تو خیابون .

خداجونم!من میترسم شب تو خیابون باشم اخه ما که خونه نداریم.

دلم برا بابام تنگ شده چرا بردیش پیشه خودت خداجون.

دیشب مامانم گفت اگه من دعا کنم چون تودوسم داری یه فرشته

مهربون می فرستی که کمکمون کنه..

خداجون !من قول میدم بزرگ شدم آدم خوبی بشم وبه همه کمک کنم.

کمکمون می کنی..

صدای دختربچه در گوشش زنگ می زد. کمک...فرشته مهربون..

خونه...ترس..خیابون.

چشمهایش بارانی شد.بارقه امید دردلش روشن شد. جلوتر رفت.

دست دختر بچه رو گرفت.اشک هاشو پاک کرد .اورا در آغوش کشید.

آری! او دلیل زندگیش را پیدا کرده بود.

 او زنده مانده بود تا پرینازی دیگر را امید زندگی بخشد.

پ ن:امیدوارم تو سخترین امتحانای خدا دلیل زندگی تونو پیدا کنید.

دعا نوشت: دعا کنین منم دلیل زندگی مو پیدا کنم.

 

 




ادامه مطلب

[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 4:1 عصر ] [ یاسی ]

98love