تمام لحظه ها مي گذرد ...
اما خيال هايم آزار مي دهد مرا ...
تمام خوبي هايت در يادم ...
اما لحظه ها هنوز مي گذرد ...
آسمان نگاهت ديوانه ميکرد مرا ...
اما چه سود که ديگر مرا تا ديدارت فاصله هاست ...
فاصله هايي از جنسِ خاک ...
نبودنت آزار مي دهد خيالم را ...
وتو آن بالا آسماني تر از هميشه ...
کاش مي شد داشته هايم را براي بودنت قرباني کنم ...
اما چه سود که رفتني ديگر برنخواهد گشت ...
مرا کُشت غم ات اي مهر ...
نفس هايم هر لحظه به شماره مي افتد ...
اما فغان که ديگر در برم نخواهي بود ...
سپيده که زد تو در آغوشِ خدا بودي ...
آن روز که من ديگرخيالم با تبسمت گره نخورد ...
شب و غصه و تمام دردهايت ...
تمام سپيده بُرد با خودش آن دم که پرواز کردي ... از برم ...
همين لحظه خيالم نگاهت را مي طلبد ...
اما چه سود اسيرِ خاکي وخيالي خدايي ...