ما دلمان تواين روزگار به چزاي کوچيک کوچيک خوشه ...
يه چيزي مثه لبخند کمي غمين ...
اشکي کمي خندون ...
قدم هايي که به تو ميرسد ...
من تويه چيز استاد شدم ...
وصله زن ...اين روزها مرابه اين مينامند...
آي وصله زن ...بيا يه چي ازوسايلم باز شده بيا وصلش کن ...
ميگم بهش چيه ميگه بيا اين گوشه ي چادرم گير کرده به نرده ...
مي دوزم براشو کوک ميزنم چادرش را ...
ميدوزمو به اين فکر ميکنم ...که اشاد وصله زدن شدم اما...
اما...
ياد قلبم مي افت که از بس وصله زدم بهش ...چهل تکه شده است ...
آري قلبه من چل تيکه شده ...
کاش منم فقط غمم چادرمبود که با يه کوک کوچک به هم وصل ميشدو تموم ...آنقدر شکستني شدم که تيکه هايش را اشتباهي کوک زدم...
آخه گاهي که درد مي گيرد قلبم ...نميدانم کجايش باز ازهم وا شده است که باز بااشکهايم بهم بدوزمشو شايد ...
شايد آروم شه تا به وقته خوابش چشم به هم بزاره و ...
شاد به وقت خوابش آروم بشه ...
هرگز ...