سکوت ...!!!!
این روزها
سکوت را دوست دارم...
شمارش معکوس می کنم
روزهای نبودنت را...
روزها دوباره سالی می شوند...
سالها بیشتر می شوند
و بغض من بزرگتر...
دلم تنگ تر
و صبرم کمتر...
و من تمام می شوم
در این نبودنت تمام...
ادامه مطلب
این روزها
سکوت را دوست دارم...
شمارش معکوس می کنم
روزهای نبودنت را...
روزها دوباره سالی می شوند...
سالها بیشتر می شوند
و بغض من بزرگتر...
دلم تنگ تر
و صبرم کمتر...
و من تمام می شوم
در این نبودنت تمام...
این روزها هوای دلم ابری است و آسمان چشمانم بارانی...
نبودنت اتش به جانم میزند...
روزمادر برای من،بی تو معنا ندارد
تنها حسرتش برایم می ماند...
حسرت نداشتن نگاهی مهربان که شوق زندگی را به وجودم
هدیه می داد..
حسرت نداشتن عاشقی فداکار که بی انکه سخن از عشق بی نهایتش
بگوید فقط عشق هدیه می داد وعشق...
حسرت نشنیدن صدایی که گویی خداوند برای تسکین دردهایم افریده بود
ومن این روزها چقدر به صدای تو محتاجم...
یادت هست مادر!
من همه ی کودکی ام را باتوبزرگ شده ام...
باتو حرف زدن آموختم وراه رفتن...
باتوگریه کردم وکنار تو بی بهانه خندیدن را تجربه کردم....
من لذت واقعی را در چشمانت وقتی دیدم که
قاشق دردهانم می گذاشتی ومیگفتی بخور تا بزرگ شوی...
من بزرگ شدم وبهای بزرگ شدنم از دست دادن توبود...
من بزرگ شدم ویاد گرفتم هر چیزی را قورت دهم
تا لبخند بر لبانت بنشیند...
راستی مادرم!
بغض هایی که این روزها قورت می دهم
هم لبخند برلبانت می آورد یا نـــــــــــــــــــــــه....؟؟
مادرم!
من همه ی شادی هایم را،
شوق زیستن و عشق بودن را
میان گلهای دامنت جا گذاشته ام...
مرا دوباره به دامنت پناه ده
که بی تو بی پناه ترین قاصدک
پروبال شکسته ام....
راه رفتن را آموختم...
آب ،بابا رانوشتم....
جدول ضرب راحفظ کردم...
کوچه ها رابلد شدم...
دیگر راه خانه را گم نمی کنم...
اما گاهی...
آری! گاهی میان آدمها گم می شوم...
آدمها را
نـــــــــــــــــــــــــه می شود آموخت...
نــــــــــــــــــــــــه می توان نوشت...
نــــــــــــــــــــــــه می توان حفظ کرد...
آدمها رابلــــــــــــــــــــــــد نیستم...
آدمها را....