مبعوث شو...
جاهلیت بود...عصری سراسر غفلت وتاریکی...
جهان نوری می خواست تا شسته شود ازهرآنچه آلودگی بود.
ومرا...
مرا زنده به گور می کردند...به کدامین جرم؟؟
که مرد نبودم؟
که نمی توانستم همچون مردان به میدان بروم ورجز بخوانم؟؟
چه ظلمی بود...
چشمهایم باز بود...
نفس می کشیدم...
قلبم می تپید...
ولی خاکهای سرد جاهلیت و حماقت را برروی وجود سرشاراز زندگی ام می ریختند.
آه..
تنها کلمه ای بود که از عمق وجودم برخاست..
گویی سوز درد این حماقت عرش خدایی رانیز سوزانده بود.
که شبی...
آری!شبی
ایوان کسری فروریخت
آتشکده همیشه روشن فارس خاموش شد
همه ی ظالمان از سخن گفتن بازماندند
سحر ساحران باطل گشت
ابلیس چه پریشان شده بود....
آری!توآمدی ...
پیام رسان صلح وآرامش... کامل کننده دین...منجی بشریت...
ومن...
بودنه امروزم را وام دار تکریم تو از دخترت فاطمه (س) هستم...
من بیش از دیگران از ولادتت زندگی یافتم...
کاش قدر تکریم تو را بدانم....
ادامه مطلب