پرواز...
رفت.مادر را می گویم ...
مثل خاطره ای گنگ که ناگهان از کنارت می گذرد.
مثل لبخندی نابالغ که ناگهان محو میشود.
مثل صدایی که در دل خاک زنگ میزند.
مثل دستی که دیگر به دیدار دستهای تو نمی آید.
رفت در یک بعداظهر اخمو یا شاید در یک صبح مه آلود وما
ناگهان از خوابی دیرپا برخاستیم.
باران نوحه بود وخاکستر...بارانی خیس بر دیوارهای بی خبری..
باران واژه های بهت زده...
مابرکوهپایه های واقعه یستادیم وپیراهن تقدیر رابه تن کردیم،
کفشهامان از تپش افتادند،اشکهامان روز را صیقل می داد.
تابوتی آوردند نه از سرو نه از سوسن،تابوتی از مهتاب،روشن
،چونان مهتابی که از پنجره دلش خیره به ما وما خیره به افقی
جوان که تا نفسهای ملکوت ادامه داشت.
مادر را به سوی ابدیتی دور می بردند.
آن فرشته نامکشوف ،آن مهربانی بدیع،آن روح دلپذیر...
مادر را در گور سرد خواباندند.دستهامان را با شعله آه برمزار
کوچکش روشن کردیم سپس غم آلوده به خانه برگشتیم.
شمعدانی ها از هوش رفته بودند.ماهی ها غرق سکوت به ما
نگاه می کردند.دلمان در کسوف بود.انگار تکه ای از زندگی راگم
کرده بودیم.چقدر اشیاء محزون بودند.انگار قطعه ای از موسیقی
ازل را در این خلاء بی کران می نواختند.
سر در آغوش سپید دیوار گذاشتیم.هق هق تنهایی مان سینه
دیوار را شکافت وتا شبهای تنهایی مادر رفت.
رفت...
وما هروز در زاویه ی غربت،آینه های خاطره را از غبار می شوییم.
ادامه مطلب