سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک زندگی....

درچشمانش دیگر نور امیدی نبود. بغضی پنهان گلویش را می فشرد.چقدر غصه داشت.

ذهنش به گذشته پر کشید.به وقتی که همه کنارش بودند. پدر،مادر،برادرهاویگانه خواهرش...

                          ویک جوجه که همه لحظاتش را پرکرده بود.

مهری عجیب به جوجه داشت.از مدرسه که می آمد یکراست به سراغ جوجه می رفت تمام خاطرات مدرسه را برایش تعریف می کرد.

جوجه در نبود او غذا نمی خورد. تمام مدت که او در مدرسه بود جوجه روی پله ی حیاط به انتظار می ماند تادر خانه بازشوداو بیاید.

رابطه پر از راز آنها خانواده اش را متعجب کرده بود...برایشان جالب بود این همه وابستگی....

ولی چقدر زود دیر میشود...چوچه بزرگ شد وانگار غصه ها نیز بزرگتر شدند.

سروصدای جوجه دیگر برای دیگران عادی نبود.همه که نمی فهمیدند جوجه حرف میزند واو حرفش را می فهمد...

زمزمه بردن جوجه کم کم دل آرامش را متلاطم کرد.مقاومتش بی فایده بود هیچ کس حرف او را درک نمی کرد.

همه فقط به یک کار می اندیشیدند...جدایی آن دو..

رفت... صبح یک روز که از خواب برخاست جوجه را به جای دیگری سپردند...واو چقدر گریه کرد...

هر روز صبح که به مدرسه می رفت اشک می ریخت...و هرروز که باز می گشت روی پله، این بار او بود که منتظر می ماند

تا جوجه بیاید برایش تعریف کند امروز در مدرسه چه گذشت...

او با این انتظار بزرگ شد .خاطره ی جوجه هیچ وقت اورا رها نکرد..او هنوز هم هرشب برای جوجه گریه می کرد...

او نمیدانست سرنوشت غصه های بزرگتری برای قلب کوچکش تدارک دیده...

صدایی او را از گذشته بیرون آورد...به اطرافش نگریست...همه جا ساکت بود وپر از تنهایی...

دیگر نه تنها جوجه نبود...بلکه پدر،مادر،برادرها ویگانه خواهرش نبودند تا او این همه خاطره را تنها مرور نکند...

دستی به صورتش کشید اصلا نفهمیده بود بغضش چه وقت به بارانی از اشکها تبدیل شده بود..

   به آسمان نگریست تنها او برایش باقی مانده بود....او جبران همه نداشته هایش در زمین بود...

پانوشت1: این یک داستان کوتاه از یک زندگی واقعی بود...

پانوشت2: بعداز خواندن داستان لطف کنید نظر وجمله ای اگر دارید درباره داستا ن بیان کنید.




ادامه مطلب

[ یکشنبه 90/11/23 ] [ 10:46 عصر ] [ یاسی ]

98love