دلتنگــــــــــــــــــــــــــــی...
می دانم...
قرار بود نداشته هایم را در گذر زمان فراموش کنم.
قرار بود به داشته هایم بیاندیشم.
آری! داشته هایــــــــم...
که زنده ام.
که نفس می کشم..
که می بینم...
که می شنوم....
که عاشقــــــم.....
که تورا دارم......
مهربانیت را، بخششت را، چشم پوشیت را...
ولـــــــــــــی من...
نمی توانم...نمی شود...
آری! مهربان همیشه حاضر....
نمی شود.
دلم هم مرا به بازی گرفته!!!!
تنگ مـــــــــی شود..
بهانه مـــــــــی گیرد...
بــــــــــی تاب می شود...
و من باز هم تسلیم دلم مــــــــی شوم.
بازهم دلم هوایش را می کند.
بازهم داشته هایم را فراموش می کنم.
باز هم مهربان همیشه حاضر!
من کم صبر می شوم....
بازهم به یاد می آورم
وقتی که روح زندگی را در کالبد وجودم دمیدی،
وقتی راهی دنیا کردی ام،
وقتی ترس را در عمق چشمانم دیدی...
فرمودی:
هرگاه دلت برایم تنگ شد به آغوش مهربانش پناه ببر..
او مظهر مهربانی ورحمت من است در زمین..
نامش را هرگز فراموش نکن...مادر...
به دنیا که آمدم..
با مهرش پرورش یافتم. عاشقش بودم.
از دنیا که خسته می شدم.
دلم که برای مهربانی تو تنگ می شد..
به آغوش گرمش پناه می بردم.
وچقدر سبک می شدم ،
یاد تو در دلم جاری می شد و
من دیگر خسته ودل تنگ نبودم...
مهربان همیشه حاضر!
من هستم....
دنیا با همه ی دورنگی هایش هست..
ودلم...
ودلم برای تو تنگ است.
حالا تو برایم بگو!
آغوش گرمش را که ندارم
با این همه دل تنگی چه کنم....
پ ن: حال دل سوخته را دل سوخته داند وبس
شمع دانست که جان دادن پروانه زچیست؟
ادامه مطلب