بهـــــــــــــــــانه کودکی..
بازدلم بهانه می گیرد..
بهانه کودکـــــی..سادگی..بی دغدغه گی!
بهانه دعواهای کودکانه وقیامتی که به دقیقه نکشیده می آمد.
بهانه بابا نان داد ... ومادر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بهانه تصمیمی که کبری گرفت ودروغی که چوپان دروغگو گفت...
بهانه دهقان فداکار....
بهانه مناظره خسرو وفرهاد کوه کن...
بهانه عشق لیلی ومجنون...
بهانه هفت خان رستم ...
بهانه علم بهتر است یا ثروت؟؟؟؟؟؟؟؟
بهانه بزرگ شدن...
آی آدمها ! من بزرگ شدم..
مثل تو..
مثل او...
مثل همه..
دعواهای کودکانه را فراموش کردم ،دعواهایم بزرگ شد وقیامت
که دیگر به دقیقه که نه به سال می اید.
بابا نان که نه زندگی داد و مادر هیچ وقت نان نداد که
عشق داد ..
مهر داد..
پناهم داد..
ومن زندگی پدر ومهر مادر را فراموش کردم وناسپاس شدم.
فراموش کردم کبری تصمیم گرفت وبزرگ شد ومن بزرگ شدم
تصمیم نگرفتم ..به راستی کجای زندگی ام ایستاده ام؟!
فراموش کردم چوپان دروغگو دیگر دروغ نگفت ومن چه راحت
دروغ را از هر راستی زیباتر به زبان می رانم.
فراموش کردم دهقان فداکار ،فداکار بود واز جان گذشت ومن
ازجان که هیچ از مال هم نمی گذرم.
فراموش کردم از مناظره خسرو عشق را آموختم واز عشق مجنون
سیرت زیبا را نه صورت زیبا..
فراموش کردم برای رسیدن،رستم هفت خان را طی کرد ومن هنوز
راز رسیدن را نمی دانم واول راه مانده ام.
فراموش کردم نه علم بهتر است نه ثروت که علم بدون معرفت
غرور می آورد وثروت بی حساب فناشدن..
آی آدمها! من کودکیم را فراموش کردم...
آی آدمها! اینبار رویای بزرگ شدن را فراموش می کنم ودنیای
کودکانه ام را بزرگ می کنم .
مثل کبری تصمیم میگیرم ..فداکار می شوم... دیگرچوپان دروغگو
نمی شوم ..هفت خان رستم را طی می کنم..
من راز رسیدن را می دانم..
اری! عشق..
راز رسیدن همین است
کافی است انار دلت ترک بخورد!
دلم دیگر بهانه نمی گیرد
من کودک دیروز وعاشق امروزم!
ادامه مطلب