دادگاه زنـــــــــــــــــــــدگی..!
خسته ام از این همه دروغ وتزویر..
خسته ام از این همه "حالم خوب است "های الکی...
خسته ام از زندگی..خسته..
دلم آرامشی می خواهد
قده کمی مردن...
دلم سکوتی می خواهد
قده سکوت قبر...
دلم دیگر زندگی نمی خواهد...
دلم نزیستن می خواهد...
دلم نبودن می خواهد...
دیگر حتی عشق هم مرا درمانی نیست...
دلم دادگاه عدل تورا می خواهد...
باورکن! هیچ کجای دنیایت...
بین همه ی آدمهایت
متهمی بهتر از من پیدا نمی کنی!
من جرمم راقبول دارم!
جرمی که نمی دانم چیست؟؟!
من به همه ی کارهای کرده ونکرده ام اعتراف می کنم.
من گناه همه ی بشریت را به گردن می گیرم.
من همین جا می ایستم وبا همه ی شجاعتی که تو یادم دادی
اعتراف می کنم بنده ی خوبی نبودم.
من تورا قده بزرگیت نشناختم...
من قدر همه ی آدمهایت گنه کرده ام..
می بینی!!
حتی نیاز به پرسیدن هم نبود
من خیلی پیشتر از این روزگار تفهیم اتهام شده ام.
من اعتراف کردم...
مهربان قاضی من!
حالا حکمت را صادر کن!
آری! حکمت را صادر کن
بی هیچ مهربانی...
بی هیچ عشقی که به بنده هایت داری!
بگذار !
به جای همه ی نامردی های که دیدم.
به جای همه ی دلتنگی هایی که کشیدم.
به جای همه ی عشقی که داشتم واکنون ندارم.
به جای آغوش گرم مادری که نیست.
به جای همه ی بی عدالتی ها...
دلم خوش باشد
که مرگم در عدالت بود.
صادر کن حکمی را که همه ی ثانیه های عمرم را
برای شنیدنش گوش شده ام!
آری! چکش عدالتت را محکم بر میز بکوب...
بگو...
بنده ی من حکم تو مردن است!
ومن چقدر آزاد می شوم از این همه زندگی که
زندگی نبود...!
ادامه مطلب